آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
سیدضیاء سلیمانی




 

دعوت

 

بیا ای دوست ، بزم ما صفا ده

به دیدار رخت دل را جلا ده

کنی شاد از حضور خود دلم را

بیا آموزش رسم وفا ده

 

--- سیدضیاء سلیمانی ---

--- 1393/06/01 ---

 



 

فراق دوست

 

فراق دوست قشنگ است ، گرچه این تن من

نباشدش گنهی تا کشد فراق نگار

 

کشیده پر به حریمت هوای این دل من

چه خوش بود آن دم ، رسم به کوی نگار

 

--- سیدضیاء سلیمانی ---

--- 1392/09/23 ---

 



 

هواخواهی

 

هوا سرد و دلم گرم و ندانم این چه بلوایی ست

نه تب دارم نه مجنونم ، گمانم این هواخواهی ست

 

هواخواهی و شیدایی و دلتنگی و بدحالی

پریشان حالی و شوق وصال و عشق دیدار است

 

--- سیدضیاء سلیمانی ---

--- 1392/10/14 ---

 



 

دلتنگی

 

هوا هم مثل من ابری و دلتنگه

:

:

:

هوا بارید و راحت شد

ولی من بغض ها دارم . . .

 

--- سید ضیاء سلیمانی ---

--- 1392/10/22 ---

 



 

زن . لطف خدا

 

تازه من فهمیدم

اینکه می فرمودند

زن بود لذت دنیایی مرد

از برای تن او نیست فقط مقصودش

بلکه آرامش روح

و نگهبانی قلب

و خداوندی احساس و عواطف باشد

زن بود لطف خداوند به مرد

سایه اش پابرجا . . .

 

--- سیدضیاء سلیمانی ---

--- 1392/11/04 ---

 



 

شوق وصال

 

نفس گرم تو بیدارم کرد

خفته در خواب فراموشی این دل بودم

نم نمک روح من از جسم به در می گردید

و زمان ، دست تو را ناجی جانم گرداند

مانع از تخلیه روح ز جانم گردید

و کنون پر شدم از روح هواخواهی تو

منتظر تا که رسد عشق به سرمنزل خویش

و کنون محتاجم

و کنون محتاجم ، بر سناگویی تو

تا که قسمت برساند قدمت را به دلم

همچو مهری که به دل کاشت و رفت

و کنون منتظرم

منتظر تا که رسد روز وصال

منتظر تا که رسد روز نبی

تا در آن روز شریف

همچو نوری که نبی بر دل عالم بنهاد

و همه خلق ز گمراهی و ظلمت برهاند

تو چنان نور به من تابانی

که شوم محو در آن نور و ز غفلت بیدار

همچنان منتظرم . . .

 

--- سیدضیاء سلیمانی ---

--- 1392/09/21 ---

 



 

بهار

 

بهار آمد ، بهاری بارها بهتر ز صدها صد بهار بی تو و بی عشق و بی همدم

و صدها شکر آن پروردگار خالق عشق و وفا و دوستی ، پیوسته و کم کم

 

--- سیدضیاء سلیمانی ---

--- 1392/12/29 ---

 



 
داستان سیب . . . .

--حمید مصدق --

تو به من خندیدی و نمیدانستی 

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه 

سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز ،

سالیانیست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان 

میدهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ...


--جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق--

من به تو خندیدم 

چون که میدانستم 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه 

سیب را دزدیدی 

پدرم از پی تو تند دوید 

و نمیدانستی 

صاحب باغچه همسایه 

پدر پیر من است 

من به تو خندیدیم 

تا که با خنده خود 

پاسخ عشق تو را

خالصانه بدهم 

بغض چشمان تو لیک ،لرزه انداخت به دستان من و 

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

دل من گفت :برو 

چون نمیخواست به خاطر سپرد ، گریه تلخ تو را ...

و من از پیش تو رفتم و هنوز سالیانیست که در ذهن من آرام آرام 

حیرت و بغض تو تکرار کنان 

میدهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چه میشد که اگر باغچه خانه ما سیب نداشت .


--پاسخ جواد نوزری بعد از سالها--

دخترک خندید و 

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه همسایه ، سیب را دزدید 

باغبان از پی او تند دوید 

به خیالش میخواست ،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را 

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم .

سیب دندان زده ای که روی خاک افتاد

من که پیغمبر عشقی معصوم ،

بین دستان پر از دلهره یک عاشق 

و لب و دندان 

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم 

و به خاک افتادم 

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود ...

دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت :

او یقینا پی معشوق خودش می آید !"

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :

"مطمعناً که پشیمان شود و بر گردد !

سالیانیست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجربه شد ساده ولی ذراتم !

همیشه اندیشه کنان غرق در این پندارم :

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت 


--و اکنون پاسخ سیدضیاء سلیمانی به آنها--

همگان دزدیدند

سیب را از پس نور

آنکه بود آدم و حوا نتوانست شود غالب شیطان لعین

خورد آن سیب و دگرگون بنمودست سرشت بشری

و اندر آن جنت باقی نتوانست کند کنترل وسوسه نفس لعین

و چنین شد که به تبعید رود روی زمین

و کند روزی ما شوق رسیدن به همان جنت باقی

و رها گشتن از این زندگی جاری و فانی

و کند دغدغه روز و شب من

که بود سیب مقصر

که بخوردش پدر و مادر کل بشریت

و همین طور اصابت بنمودش به سر عالم فرزانه غربی

و توجه بنمودش به قوی بودن این سطح زمین و 

متحول بنمود علم جهان را

و دگر بار یکی تکه از آن خورده شد و مابقیش ساخت

ابرقدرت فناوری و تکنولوژیها . . . 

و کنون . . . . 

و کنون این پسرک دزدیدش

سیب از باغچه معشوقش

و ندانسته به او داد ، و رفت

رفت آن دختر و ماند اینهمه اسرار نهان

که چرا دخترک قصه ما

رفت از دست پسر

و پسر نیز برفت و بسپردش بر باد

کل شوقی که به عشق ابدی داشت هنوز

من گمان . . . 

من گمان میبرم از سیب بود تقصیرش

اینهمه راز بود در یک سیب ؟؟

سیب را دزدیدند ؟!؟!؟!

 

--- سیدضیاء سلیمانی ---

--- 1392/10/09 ---

 



 

انتظار فرج

نمی دانم
در كدامین گوشه عالم دیدگان خونبارم را می نگری
كنار قبر جده ات زهرا
كنار بسترت در سامرا
و یا كربلا


هر كجایی به صاحب اسمت به یادم باش


و نمی دانم
نمی دانم دلیل نبودنت را
دلیل نه حضورت بر نه مردمان را
مگر نه این است كه جهان بیداد می كند از ظلم
مگر نه این است كه جهان فریاد می كند از جور


اما ...
تا ابدین لحظه منتظرت می مانم


آه !! از واژه انتظار
انتظاری جانكاه
و طولانی ترین انتظار عالم


نمی دانم
چه سری است در غروب جمعه
كه غم انگیزترین لحظه زندگی است


و نمی دانم
چه شوقی دارد لحظه دیدنت
نمی دانم می گنجم در پوست خود یا نه ؟


اما ...
منتظرت می مانم
و می دانم
این را می دانم
كه در اندوه نا مردمی های نامردمان زمانی
در اندوه ناحق گری های ناحق گرانی
و می دانم
كه خود نیز در انتظار ظهوری


پس ......
اللهم عجل لولیك الفرج

 



 

دو جهان

 

خوش به حال هر که رفت از این جهان

چون ندارد هیچ سودی این زمان


هر کسی در این جهان سودش بود

لعنت خلق خدا سویش بود


چون ندارد هیچ سری جز یکی

آن بود نامردی و هم زیرکی


چون نبود راضی یکی از دست او

اینچنین باشد سرشت پست او


چونکه ظاهر گشت در روز قیام

لعن باشد سوی او جای سلام


کردگار از کیفرش لغزش نکرد

چون یکی از حق خود بخشش نکرد


نامه اعمال در دست چپش

مردمان گویند که : خاک بر سرش!


می فرستند او به سوی دوزخان

جون نبود راضی یکی در این جهان


جایگاه فانی او دوزخ است

دوزخی با ناله بس افزونتر است


آن قدر افزون تر است از این جهان

که نماند طاقت و هیچش توان


هر کسی که او بردنش در آن جهان

گفت : ای وای این جهان و آن جهان ؟!


دو توان باشد در آن دنیای نیک

کردگار و دیگری کردار نیک


دومی را هر کسی دارا نبود

کردگار از لطف خود غافل نمود

 



 

خرمن اعمال

 

این جهان هستش به مثل مزرعه

مزرعه ، یک کرت باغ دهکده

 

تو بباشی زارع هر خوب و بد

گر بکاری بد ، تو مردودی و رد

 

خوش به حال هر نمونه کشتکار

تا جوان هستی تو محصولی بکار

 

آن زمانی کاشتندت زیر قبر

خواب غفلت بود بر تو مثل ابر

 

چون تو را آید نکیر و منکری

گویی ای وای از جوانی و نری

 

آن جهان بودم به نادانی خویش

این ، گرفتار و اسیر دام خویش

 

ناگهان بر تو رسد فرمان حق

تو نباشی لایق رحمان حق

 

آن جهان بودی تو زارع ، کشتکار

این جهان بردار ، هر کردی تو کار

 

تو که بودی غافل از هر دو جهان

نیست جنت را تو آن کون و مکان

 



 

مولا علی

 

صاحب ارضی که او باشد علی

منتخب شد که ؟ او باشد علی


در وداع الحج که ابن آمنه

نیک مرد همرهش باشد علی


خلق شد حادثه ای بسیار عجیب

خلق را چون صاحبش باشد علی


وحی شد بر قلب پاک مصطفی

گفته شد اول ولی باشد علی


دین خود را بر شما کردم تمام

چون که تنها علتش باشد علی


ناگهان فریاد زد نور خدا

منبری سازید بر آن باشد علی


گفت عقب را بگو که زود آی

تا ببینند او همی باشد علی


به جلو گویید قدری باز آی

تا که بشناسند او باشد علی


- بحر چه مجلس گرفته است او ؟

- چون که صاحب مجلسش باشد علی


البسه کندند آن حجاج زود

چون که صاحب البسه باشد علی


زیر پاهاشان نهادند البسه

چون که تنها علتش باشد علی


این سخن را گفت آن شخص عظیم

تا که حاکم بعد من باشد علی


بر سر دستش بلندش کرد دست

گفت ای خلق این جوان باشد علی


هر که را مولای اویم تا کنون

از کنون مولای او باشد علی


اندر آن دستش همی دستش فشرد

گفت یا رب این جوان باشد علی


هر کسی دست کمک با او دهد

روز آخر در برش باشد علی


ای ضیاء چندان نگفتی وصف او

چون که صاحب وصف ، او باشد علی


هر چه را تو بنگری یا بشنوی

صاحب و علت همی باشد علی
 

 



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد